دکتر توحید ملک زاده دیلمقانی

وب سایت رسمی
بایگانی

شاعر سلماسی میرزا جعفر رضائی دیلمقانی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۱ ب.ظ

 

دکتر توحید ملک زاده دیلمقانی[1]

شهر تاریخی سلماس از جمله کانونهای فرهنگ و ادب آذربایجانی است که هر روز بیش از پیش زوایای تاریکی از ستاره های علم و ادبش آشکار می گردد. میرزا جعفر  دیلمقانی یا سلماسی[2] متخلص به رضائی در سال 1276 قمری 1238 شمسی در دیلمقان مرکز ولایت سلماس دوره قاجار به دنیا آمد. پدرش حاجی اسماعیل از تجار فرهیخته آن سامان بوده و به خوشنامی مشهور بود. تجارت عمده حاجی اسماعیل با عثمانی بوده و در این راه کوشش فراوانی می کرد.

میرزا جعفر در مکاتب سلماس به تحصیل پرداخت و در ترکی و فارسی و عربی تلمذ استاد نمود. از جوانی با بسیاری از ادبا و عرفا نشست و برخاست داشته و از حضور بزرگان دانش آن زمان سلماس مرحوم حاجی آقا محمد پیشنماز سلماسی، میرزا علی منشی متخلص به مفخر و میرزا محمد خرم متخلص به آشوب  کسب علم و ادب کرده است.

وی همچون پدرش کار تجارت با عثمانی را برگزید و در سال 1301 قمری /1262 شمسی یعنی 25 سالگیش به ازمیر رفت و بیست سال در آنجا به تجارت تنباکو مشغول بوده است. میرزا جعفر سلماسی پس از بیست سال به استانبول رفته و در آنجا به امور تجارت مشغول می شود. وی در سال 1327 به زیارت مشهد می رود و پس از بازگشت به استانبول با ضرر های متوالی روبرو شده و از هستی ساقط می گردد. از همان تاریخ به بعد با نهایت سختی و بدبختی بسر می برد. وی روز 11 رجب 1338 ( 11 فروردین 1299 شمسی ) در بیمارستان مظفری ایرانیان  استانبول  وفات کرده و در قبرستان ایرانیان در محله اوسکودار استانبول[3] دفن می شود.

میرزا جعفر خط تحریری و نستعلیق را خیلی خوب می نوشته و سینه اش قاموس لغات عربی بود. در شعر فارسی نیز به سبک انوری و منوچهری شعر می سرود. از غزل سرایی امتناع داشت و همیشه از زیر این بار شانه خالی داشت که او را بسی بزرگ کرده بود. وی ازدواج نکرد و تا آخر عمر مجرد زیست. راست دوست, امین , متدین و بی اندازه وطن دوست بود.

وی تخلص رضایی را به خاطر ارادت به امام هشتم شیعیان برگزیده بود. در اواخر عمر به واسطه پریشانی اوضاع و احوالش بسیار تند و عصبی شده بود. همیشه می گفت که در تمام ایام بدبختی دوره جنگ غیر از سلاله حضرت مولانا شمس چلبی احدی مرا یاری نکرد.

از سال 1337 تا پایان عمر به سبب معلمی در خدمت بانوی اعظم ملکه ایران همسر محمد علی شاه بسر برده و مورد توجه و الطاف شده بود که دست اجل امانش نداده و رشته عمرش را برید.

آخرین غزل میرزا جعفر سلماسی در دم مرگ:

ندارم

چو زلف, رخصت بوسی به روی یار ندارم

به قدر یک سر مو، قدر و اعتباری ندارم

نمی نهد به سر من قدم زناز چه سازم

که پایه و شرف خاک ره گذار ندارم

هزار غم به دلم هست و این غم از همه بدتر

که کس ز خویش و ز بیگانه غمگسار ندارم

خوشم به بی کسی خود که روز مرگ به بالین

به راه هیچکسی چشم انتظار ندارم

جدا از آن قد موزون و دور از آن رخ گلگون

نظر به سرو گذر سوی لاله زار ندارم

ز رشک زلف که بر روی آتشین نوساید

چو مو که بر سر آتش بود قرار ندارم

ز شر خلق مرا اینمی بس است « رضائی »

که چشم خیری از ابنای روزگار ندارم.

 

آخرین رباعی میرزا جعفر سلماسی در دم مرگ سروده

ای خاک رهت سرمه چشم ادراک

بنهاده رضائی به درت سر بر خاک

گر جامه و جان او پلید است چه باک

در بحر کرم چو شوئیش گردد پاک

 

به دام افتادم

ترسم آزاد نسازد ز قفس صیادم

آنقدر تا که ره باغ رود از یادم

بس که ماندم به قفس رنگ گل از یادم رفت

گرچه با عشق وی از مادر گیتی زادم

روز خوبی با هم اگر داشته ام یادم نیست

گوئیا یکسره از لانه به دام افتادم

آتش از آه به کاشانه صیاد زنم

گر از این بند اسارت نکنم آزادم

شور شیرین و شکر خنده دلداری نیست

ورنه من در هنر استادتر از فرهادم

بارها دست اجل گشت گریبان گیرم

باز هم دامن عشق تو ز کف ننهادم

ز اولین نکته که تفسیر نمودم از عشق

کرد تصدیق به استادی من استادم

دیگر این شکوه ز من پیش رقیبان ظلم است

من که بی چون و چرا هر چه تو گفتی دادم

گرچه باشد غم عالم به دلم « لاهوتی »

هیچکس در غم من نیست از این دلشادم

*******

مسمط وطنی[4]

ریخته قلم جناب ادیب اریب آقا میرزا جعفر دیلمقانی

افسوس که شد بوم و بر کشور ایران

از شورش جنگ و جدل داخله ویران

چون کشت نشستنکه شد کاخ شمیران

افروخت یکی آتش بیداد چو نیران

(کز دودش آفاق جهان تیره شد و تار)

ساقی قضا جام بلا کرد چو لبریز

پیمود به احرار وطن پرور تبریز

شه کرد به پا از سر نو فتنه چنگیز

چنگیز نبوده است چنین سرکش و خونریز

(حجاج نبوده است چنین ظالم و غداد)

نفرین بشهی  کین علم کینه بر افروخت

در خاک وطن تخم بد تفرقه انداخت

شمشیر جفا بر سر احرار وطن اخت

ایران همه از فتنه و شر زیر و زبر ساخت

(اندیشه نکرد از بدی عاقبت کار)

شه بود بجان دشمن مردان سیاسی

بدخواه بمشروطه وقانون اساسی

چون اهل وطن دید مساوی و مواسی

بربست میان را ز در حق شناسی

(بر قتل رعایا وصلا زد پی کشتار)

از نخوت و از کبر سر و کله برآکند

جمعیت کنکاش عمومی بپراکند

بنیاد مهین مسجد آدینه زجا کند

بر گردن اخیار وطن سلسله افکند

(آویخت خطیبان بلد را ز سر دار)

این شیوه بیداد که این شاه گزید است

بی پرده توان گفت که بدتر ز یزید است

یا چو بخت النصر زسک شیر مزید است

یا گوئی او را سک دیوانه گزید است

(ورنه ز چه شد این همه مردم کش و خونخوار)

ای شاه زفرمان بری دیو بپرهیز

وز شیوه نیرنگ و ره  دیو  بپرهیز

ورنه است به گیتی چو تو یک نیو بپرهیز

کو رستم و کو سام جه شد گیو بپرهیز

(پرهیز که روزی تو هم از مرگی ناچار)

اندیش که پیش از تو در این مرزکیان بود

این ملک زهنگام مه آباد و جیان بود

وین تاج تو زیب سر شاهان کیان بود

مردان نبردش همه چون شیر ‍‍ژیان بود

(دشمن فکن و صف شکن پهنه پیکار)

این ملک به جا ماند ز اشکان و ز ساسان

کز صولت شان پیل دمان بود هراسان

اکنون که تو را نیز به دست آمده آسان

گر زانکه بود کرد تو و کار تو زین سان

(نبود بتو این افسر و اورنک سزاوار)

پیش از تو بسی ناجوران بوده در این تخت

با دانش و داد و دل و دین و دهش و بخت

وز نیستی آباد کشیدند همه رخت

گیتی گذرد بر تو هم ار سست و گر سخت

(و آنکه زبد و نیک بر کیفر کردار)

تو دوحه ملکی و رعایا رگ و ریشه

بر ریشه خود از چه زنی این همه تیشه

بیداد گری چند بود بهر تو پیشه

می دان که نپاید بتو این ملک همیشه

(تو نیز در این دیر نمی مانی بسیار)

گیتی که بر اوجان توچون بید بلرزد

مامیست پسرکش که بکس مهر نورزد

ملکی که بقا نیست بر او هیچ نیرزد

بس پادشهان چون تودرا و سکه بزرزد

(کامروز از ایشان اثری نیست پدیدار)

اندیش که در محکمه عدل الهی

سودی ندهد بهر تو این افسر شاهی

گیرم که بود ملک تو از ماه بماهی

گر زانکه بدیوان عمل نامه سیاهی

(آماده پاداش بدی باش ز دادار)

آنانکه بزرگند هرآن عهد که بستند

بر وعده وفا کرده و پیمان نشکستند

در بند جفا کردن احرار نه بستند

(القصه ندیدند روا بهر کس آزار

از ملت مشروطه طلب بخت چو برگشت

گشتند پراکنده سوی کوه و در و دشت

از تو همه تیغ و ز رعایاست سر و طشت

چون هرچه شد از نیک و گر بد همه بگذشت

(ایدون ز گذشته بگذر و آنهمه بگذار)

هر سینه که سوی خنجر بیداد تواش خست

امروز توان مرهمی از مهر بر او بست

چون چاره این درد ترا باشد در دست

ایران شده بیماران دم بارپسش است

(آن به که شتابی بسرش از پی تیمار)

وادار که این کشوررا باد ترا داد

با دست خود آخر چه دهی خاکش بر باد

گر زانکه ز بیدادگرائی بسوی داد

   فرتو فزون میشود و ملک تو آباد

(دارند جهانی ببرزکی تو اقرار)

میکوش که افراد وطن یار تو باشند

روز غم و سختی همه غمخوار تو باشند

بالجمله هواخواه و مددکار تو باشند

از هر بد و آسیب نگهدار تو باشند

(تنها تو همان رسم و ره داد نگهدار)

 

 

 

 

 

 

 

 

 



[1] tohidmelikzade@yahoo.com

[2] برگرفته از نشریه « پارس » به دو زبان فرانسه و فارسی که در استانبول چاپ می شد. شماره اول آن در فروردین 1300 شمسی در 32 صفحه چاپ گردید که نصفش فارسی و نصف دیگرش فرانسه بود. شماره 2 از سال اول آن در تاریخ یکشنبه 23 شعبان 1339 ( 12 اردیبهشت 1300 شمسی) در استانبول جاده بابعالی نمره  مطبعه شمس منتشر گردیده است . صاحب امتیاز و سردبیر فارسی آن  ابولقاسم لاهوتی و سردبیر بخش فرانسوی حسن مقدم پسر محمد تقی خان احتساب الملک که تحصیل کرده دانشگاه لوزان بود اداره می کرد نام مستعار وی در این مجله بابا نوروز بود. این مجله نتوانست بیش از شش شماره منتشر شود و به نوشته خان ملک ساسانی در نیمه تیرماه 1300 خورشیدی تعطیل گردید.  خان ملک ساسانی در کتاب یادبودهای سفارت استانبول خود را مشوق انتشار این مجله می داند.ص: 209. معرفی میرزا جعفر سلماسی در تاریخ 20 ربیع الثانی 1339 ( 11 دی 1299 شمسی ) توسط لاهوتی در همین نشریه انجام یافته است. کلیشه این مقاله در مجله گزیده ها صفحه 13136 درج گردیده است.

[3] یکی از بخش‌های آسیایی شهر استانبول و مرکز آن است. این بخش در ساحل شرقی تنگه بسفر و در ناحیه جنوب غربی شبه جزیره قوجا ایلی قرار گرفته است. مساحت اُسکودار ۱۸۶ کیلومتر مربع، و ارتفاع آن از سطح دریا ۵۰ متر است. اُسکودار در داخل محدوده شهرداری استانبول، و یکی از پرجمعیت‌ترین نواحی این شهر است.

[4]  روزنامه ناله ملت، سال اول نمره 34، دوشنبه 4 ذی حجه 1326، ص: 1 نقل از کتاب: تاریخچه روزنامه های تبریز در صدر مشروطیت به انضمام مجموعه روزنامه ناله ملت، عبدالحسین ناهیدی آذر، چاپ اول  تبریز، بی تا

۹۴/۱۱/۰۲
توحید ملک زاده دیلمقانی