تصرف دوباره سلماس در نوروز 1297 شمسی توسط جیلوها و قتل عام مردم
دکتر توحید ملک زاده دیلمقانی tohidmelikzade@yahoo.com
اواخر فروردین 1297 دیلمان مرکز ولایت سلماس به محاصره جیلوها درآمد و اردوی پطروس نیز از اورمیه واردسلماس شد. نیروهای جیلوها زیاد گشته و جنگ شدیدی رخ داد که بیش از دو روز طول کشید. بالاخره اردوی اسعد همایون شکست خورده و یک عراده توپ بزرگ به تصرف جیلوها درآمد . جیلوها از هرطرف راه امداد را بسته روبه سوی شهر نهادند. با توپ بزرگ که تصرف کرده بودند به شهر شلیک می کردند و در هر دفعه عمارتی را خراب می نمود و مدرسـه سعـیـدیـه سلمـاس نیز در این تهاجمــات نابــود شد. 12 رجـب ( 3 اردیبهشت ) ساعت به ساعت سپاه جیلو جرأت و جسارت بیشتری پیدا کرده و اهالی شهر را خوف و ترس بیشتر شده اهالی تصمیم به گریختی از شهر گرفتند وی چون اطراف شهر مملو از سپاه جیلو ها بود راه گریز نیافته و منتظر تاریکی شب بودند ناچار در بروج مشغول دفاع بوده در محافظت شهر می کوشیدند.
طرف عصر کار محاربه به کلی سخت شده اهالی شهر در پشت دروازه صدقیان جمع شده منتظر تاریکی شب بودند. چندین هزار اطفال و زنان در نزدیکی این دروازه جمع و نالان و گریان بودند و پی در پی گلوله های توپ به شهر می بارید. به قدر صدنفر از زنان در آن اجتماع اولاد خود را گم کردند. هرکس واویلا گریان، مدهوش و حیران راه و فرار و نجات خود را می جست و نیم ساعت ار غروب گذشته بود که جیلوها با قهر و غلبه از دروازه اهرنجان داخل شهر شده اهالی را مقتول و خانه ها را می سوزانیدند.
قشون مدافع دیلمقان هم که جنگ کنان از دروازه پیه جوک عقب می نشستند بعضی هم از بروج خود را به زیر انداخته می گریختند. سپاه جیلوها از هر طرف فراریان را تیر باران می کردند . اطراف شهر از جنازه ها مملو بود. خندق ها از نعش پر گردید. بسیاری از زنان کودکان شیر خواره خود را به جوی انداخته و می گریختند. اختصاراً در آن شب تاریک از شهر دیلمقان و از صحرا و بیابان فریاد طفلان و زنان به نه گنبد آسمان می رسید. بعد از فرار فراریان دو سوم اهالی و پیرمردان در شهر ماندند و درهای خانه های خود را بسته و منتظر مرگ نشستند. جیلوها هم یک شبانه روز به کشتار اهالی شهر مشغول بودند و در هر خانه بسته را شکسته صدنفر را در یکجا به خاک هلاک می انداختند. اولاد را پیش چشم مادر و برادر را روبروی برادر می کشتـند بعـضیـها را هــم پــس از کشتن اعـضایـش را می بریدند و بعضی را هم در آتش می سوزانیدند. در خانه ای یک جیلو یک زن را که مشغول آب کشیدن از چاه بود را همراه با کودک شیر خوارش به چاه انداخت.
در روستاهای سلماس و اورمیه جیلو ها و ارمنی ها دیوارها را سوراخ کرده و سر مردان و زنان آذربایجانی را از آن گذرانده و با طناب به گاو نر می بستند و با یک حرکت سرشان را جدا می کردند. هنوز هم استخوانهایی از شهدای این واقعه در روستاهای سلماس دیده می شود.
جمع کثیری از اهالی سلماس به خیال اینکه حرمت مسجد را جیلوها حفظ می کنند به مسجد پناه برده ، جیلوها به محض تصرف دیلمقان تمام پناهندگان مسجد را به دم مسلسل داده مسجد را مانند رود سیحون با خونشان به موج آوردند. این مسجد از آن پس قانلی مسجد نام گرفت.
روز سوم (15 اردیبهشت) چهل هزار اسیر مسلمان را از هر جا جمع نموده از میان بازار گذرانیده به قریه هفتوان و قلعه سر برده و عریان در آنجا جای دادند و بعد از یک هفته آنان را به بلاد غربت روانه کردند که اکثر آنها از گرسنگی در راهها مرده و کسانی که به خوی و گونئی و تبریز می رسیدند از شدت درد و رنج و گرسنگی هلاک می شدند. راههای خوی و تبریز به سلماس در هر فرسخ صدتن مرده افتاده بود سیمیتقو نیز با اکراد در سر راه خوی هر که را که می یافتند برهنه گردانیده و بعضاً می کشتند.
به خاطراتی از قتل عام اهالی سلماس توجه نمایید
حاج غلامحسین یزدانی می نویسد:« یک شب عده ای سرباز البته غیررسمی وارد دیلمقان شدند که حدود صدوپنجاه نفر بودند و حتی جیلوها این مسأله را شنیدند از این قضیه ناراحت شدند. دور تا دور شهر دیلمقان دیواری بود که بدن نامیده می شد بسیار محکم بود به بلندی 3 متر و به عرض 3 متر که علاوه برآن در بالای بندرها دیوارکشی به ارتفاع یک متر بود که برای دفاع و تیراندازی مناسب بود. روزها سربازها شروع به شلیک دادن در بالای دیوار شدند و اهالی هم داخل بندر ها کشیک می دادند و گاهی صدای شلیک به گوش می رسید. بندرها دارای دروازه های بزرگی بودند که در چهارراه خروجی شهر کار گذاشته شده بودند. دروازه کهنه شهر ، اهرنجان، خوی، صدقیان ، هفتوان. جیلوها یک روز از اول صبح حمله را آغاز کردند . با شدت تمام جنگ شروع شد. نزدیکیهای غروب مدافعین بعضی دروازه ها شکست خوردند و علت شکست هم نبودن فرماندهی و رسمی نبودن قشون و فرسوده بودن اسلحه ها بود. بالاخره نتوانستند باآن حصارهای محکم دیلمقان جلوی هجوم جیلوها را بگیرند و من افسوس می خورم که با وجود آن دروازه های محکم اگر صدنفر سرباز رسمی با یک فرماندهی لایـق بود هیچــوقت فجــایع بوجـود نمی آمد. نزدیک غروب همان روز که مردم نــالان و هراسـان، به این طــرف و آن طــرف می دویدند . پدربزرگ ما دست من ومحمد حسین را گرفته بطرف دروازه صدقیان رفتیم که شاید از دروازه صدقیان فرار کنیم وقتی به دویست قدمی آنجا رسیدیم چنان انبوهی مردم به همدیگر فشارمی آوردند و در جلوی دروازه ها جمع شده بودند چون دروازه ها را بسته بودند و نمی گذاشتند مردم بیرون بروند بالاخره امکان بیرون رفتن نشد. پس از سه ساعت ایستادن در آنجا از فرار مأیوس شدیم. چند نفر اشخاص معتبر که حدوداً سی نفر بودنددر یکخانه دوطبقه دراطاق بزرگی جمع شده بودند و همه دعا و نماز می خواندند. نزدیکیهای صبح تمام دروازه ها را جیلوها باز کردند. افراد جیلو وارد شده لوله تفنگ را بروی مردم می گرفتند و می گفتند پول،پول. و پس از لخت کردن آنها را می کشتند. بیچاره کربلا حسن آقا به یکی از جیلوها گفت من اینجا پول ندارم شما مرا با این بچه ها ببرید پیش مادر اینها و آنجا پول هست من به شما بدهم و آن قبول کرد و ما رابرد در راه چند نفر خواستند پدر بزرگ را بکشند که آن جیلو نگذاشت. در کوچه ها جنازه ها روی هم انباشته شده بود در بعضی از جاها به ناچار از روی اجساد می گذشتیم بالاخره با دشواری ما را به نزد مادر و مادربزرگم رسانید. در همانجا پنجاه تومان پول که در جیب من گذاشته بود درآورد . باو داد و چند دمی دور شده بود که دوباره برگشت و پدرربزرگم را شهید کرد. دسته دسته جیلوها وارد اطاقها می شدند و گاهی بروی مردم شلیک می کردند چنانچه برادرم محمد حسین به پهلویش تیر خورد کسی جرأت نفس کشیدن را نداشت. کشت و کشتار تا عصر آنروز ادامه داشت بعد شروع کردند به جمع آوری اسراء زن و بچه ها و بعضی پیرمردهای فقیر را دسته دسته به سوی هفتوان بردند. از آنجا دسته ما را به سوره بردند. در سوره زنان و دختران جوان صورتشان را با زغال سیاه می کردند تا از تجاوز جیلوها در امان باشند. بعداً ما را ازروستای سوره حرکت دادند و اسیران را به قلعه سر بردند. از میان دیلمقان می گذشتیم دکاکین را آتش زده بودند و شهر درهم و برهم و کسی پیدا نبود و کاملاً مخروبه بود. خلاصه از آنجا به قلعه سر رسیدیم. یک ساعت در اطاق استراحت کردیم. پس از یک ساعت تمام اسیران را حرکت دادند. تمامی اسیران را در یالقیزآغاج استراحت دادند. تا آنجا چهار نفر از جیلوها سوار بر اسب در اطراف اسرار بودند . همانکه در یالقیز آغاج استراحت دادند خودشان برگشتند و اسرا را آزاد تا شب در آنجا ماندند. روز بعد بطرف خوی روانه شدند .
بهار بود. همانکه از یالقیزآغاج کمی رد شده بودیم به کنار رود زولا رسیدیم که آبش طغیان کرده بود و گذشتن از آنجا خیلی مشکل بود یک عدد چوب بلند در عرض رودخانه در قسمت کم عرض رودخانه انداخته بودند که گذاشتن از روی آن هم مشکل بود ولی بعضی ها که قدرت داشتند از روی آن می گذشتند عاکم کهنه شهری بنام مجیدآقا سیف الشریعه خواست از روی پل عبور کند توی رودخانه افتاد و آب برد. ولی کربلا بخشعلی و فیض اله ما را از آنجا عبور دادند و به آنطرف رودخانه رساندند . بقیه زنان به قسمت کم آب رودخانه رفتند و دست به دست هم دادند تا از آنجا عبور کردند. بعد از راهپیمایی زیاد خسته و کوفته به سید تاجین رسیدیم نزدیک غروب بود در یک خانه تاریک استراحت کردیم ولی نان پیدا نمی شد. مادرم در بغلش چند سکه اشرفی پنهان کرده بود که یک عدد به فیض اله داد و او رفت و چهار نان آورد هرکس یک تکه خوردیم و در جای خود خوابیدیم و صبح آنروز به سوی خوی روانه شدیم».